تصویر هدر بخش پست‌ها

شِـکَـسـتـِ

شاید بتونم با نوشتن آروم بشم ،شاید؛فقط شاید

بیا بنویسیم

| Panis

اینبار مهستی باید بیاد بخونه.........

بیا بنویسیـم ما هنـوز زنده ایـم ؛ زیر بـار غم‌ها و دردها ‌.

گاهی

| Panis

گاهی با دویدن به سمت کسی ،

نفسی برای ماندن در کنار او باقی نمی‌ماند ...

پس با کسی بمان که نصف راه را به سمت تو دویده 

باشد....

v..

| Panis

هه،به خودم اومدم دیدم که امسالم داره تموم میشه چجورییی

واقعا برای منم که شده باور نکردنیه ولی هرجوری که بود و هیچی از گذر روزا نفهمیدم🙂...

آدم ها...

| Panis

آدم‌ها به کفش‌ها بی‌شباهت نیستند
کفشی که همیشه پایت را می‌زند
آدمی که همیشه آزارت می‌دهد
هیچ وقت نخواهد فهمید تو
چه دردی را تحمل کردی تا با او
همقدم باشی ...
فروغ فرخزاد

قصه

| Panis

میخواهی برایت یک قصه تعریف کنم که آخرش را نمیدانم؟

-تعریف کن 

دوستت دارم.....

مگه من ازت خواستم....

| Panis

_چه جمله باعث شده خودت متنفر بشی؟


+مگه من ازت خواستم؟!
(نه تو نخواستی ، من خودم خواستم
که دوست داشته باشم و بهت کمک کنم
فکر میکردم  میفهمی چقدر با ارزشی برام اما تنها چیزی ‌که نصیبم شد کنارم بودی اما تو خوشیام نه اونموقه ها که نیازت داشتم، باعث شدی لحظاتی که مثل بهترین خواهرا گذروندیمشون مثل کابوس بشه:)

مرسی ازت...
 

یا

| Panis

یا پشت کسی بد نباش

یاجلو روش هم همونجوری باش

فکر کن ترکیب دامنو ریش چجوریه ،هوم؟

صبحت بخیر عزیزم

| Panis

آهنگ صبحت بخیر عزیزم رو شنیدید؟

بعد خوندن داستانش بدجور بغضم گرفت

داستانش این بوده که توی آبادان یه پسر شونزده ساله ای عاشق یه دختره میشه،اونقدر عاشق که پدر مادرشو مجبورمیکنه برن خواستگاریش میرن خواستگاری اما پدر دختر مخالفت میکنه،میگه حتما باید مدرک دیپلم داشته باشی پسر درس میخونه،پدر دختر بازهم مخالفت میکنه میگه باید بری سربازی،پسر توی بیست سالگی میره و توی بیست دو سالگی برمیگرده،پدر دختر بازهم کوتاه نمیادو به مخالفت ادامه میده تا اینکه توی سن سی دو سالگی به هم میرسن،اینم بگم که دختره هم پسره رو دوست داشته و براش صبر کرده

خلاصه این دو نفر به هم می‌رسند شب عروسی خسته به خونه میرسن،دختر از فرط خستگی روی مبل خوابش میبره و پسر بعد بوسیدن پیشونیش میخوابه ،صبح روز بعد زودتر پسر بیدار میشه و مشغول درست کردن صبحانه میشه یکم که میگذره نگران میشه برمیگرده د میبینه دختر بدنش سرده و نفس نمیکشه سریع دکتر خبر میکنه و دکتر میگه این دختر دیشب از فرط خوشحالی ایست قلبی کرده

و اینجا 

صبحت بخیر عزیزم
با آنکـه گفتـه بودی
دیشـب خـدانگهدار


با آنکه دست سردت
از قـلـب خـستـه تـو
گویـد حدیث بـسـیـار

و آره🙂🤌