چند روز پیش...
چند روز پیش نشسته بودم رو نیمکت تو پارک آهنگ مورد علاقمو گوش میدادم،یهو ی دختری تقریبا همسن سالایِ خودم بود اومد کنارم نشست ،یجوری بود یجوری واضح بود که خستگی از سر روش میبارید چشاشم از سرخی مث خون معلوم بود ک گریه کرده بود
خیلی دوس داشتم باهاش حرف بزنم بهش بگم اگه کاری از دستم برمیاد براش انجام بدم ولی دیگه نگفتم تا اینکه خودش صدام زد و یچیزی گفت من نشنیدم که چی گفت وقتی هدفونمو از رو گوشام برداشتم بهش گفتم ببخشید چیزی گفتین
بهم گفت:تاحالا شده از خانوادت بترسی ؟!یلحضه گیج شدم وا خوردم پوز خندی زدم گفتم مگه میشه؟اصلا منطقیه؟در حالی ک اشک از چشمش سراریز شد گفت ادما و این دنیا اینقد ظالم و پست شدن که من حتی از خانواده خودمم میترسم ،🥲میترسم چون برای منفعت خودشون حاضرن ب ماها که بچهاشونیمم آسیب بزنن،این دنیا بی عادلانه تر از چیزی بود که فکرشو میکردم....😓
و چقد حرفاش حق بودن تا ابد و یک روز حرفاش حق بود...:)))🚶♀💔😕