روح و جانش
| Panis
روح و جانش خسته بود
نمیدانست تمام احساسی که در قلبش انبار کرده بود
را چطور بازگو کند
اما این را خوب میدانست که با بهانه ای کوچک
بغض پنهان شده در گلویش میترکید و تمام شب
بیصدا غرق میشد
کسی خبر نداشت چه بر او گذشت و چه دارد میگذرد
و چه بلایی به سرش آمده
میدانست که همه چیز خوب نیست
این را با تمام ذرات تنش درک میکرد